دل شکسته
روزگار بر خلاف آرزوهایم گذشت
باز كن از سر گيسويم بند پند بس كن، كه نمی گيرم پند در اميد عبثی دل بستن تو بگو تا به كی آخر، تا چند از تنم جامه برون آر و بنوش شهد سوزنده لب هايم را تا به كی در عطشی دردآلود به سر آرم همه شب هايم را خوب دانم كه مرا برده ز ياد من هم از دل بكنم بنيادش باده ای، ای كه ز من بی خبری باده ای تا ببرم از يادش شايد از روزنه چشمی شوخ برق عشقی به دلش تافته است من اگر تازه و زيبا بودم او زمن تازه تری يافته است شايد از كام مردی نوشيده است گرمی و عطر نفس های مرا دل به او داده و برده است ز ياد عشق عصيانی و زيبای مرا گر تو دانی و جز اينست، بگو پس چه شد نامه، چه شد پيغامش خوب دانم كه مرا برده ز ياد زآنكه شيرين شده از من كامش منشين غافل و سنگين و خموش مردی امشب ز تو می جويد كام در تمنای تن و آغوشی است تا نهد پای هوس بر سر نام عشق توفانی بگذشته او در دلش ناله كنان می ميرد چون غريقی است كه با دست نياز دامن عشق ترا می گيرد دست پيش آر و در آغوشش گير اين لبش، اين لب گرمش ای مرد اين سر و سينه سوزنده او اين تنش، اين تن نرمش، ای مرد
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |