دل شکسته

روزگار بر خلاف آرزوهایم گذشت

بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم،

 چون توخوش ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،

اما منم پا به پات گریه می کنم اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ،

صِدام کن چون قلبم تنهاست اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات میدوم اگه بیه روز خواستی بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم

نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت 16:9 توسط نگار | |

کاش ميشد ساده تر ميبودم حتي ساده تر از ايني که اکنون هستم زندگيم به سادگيه زيستن يک پرنده و منطق بودنم به سادگيه بودن يک قاصدک مسافر پرده ي پنجره را کنار نمي زنم که مبادا تابش داغ خورشيد بالهاي  تنهايي مرا بسوزاند وديگر نتوانم بپرم گوشه ي پايين پيراهن تنهاييم از خون سرخ است آري يک زخم کوچک دارد در دل تنهاييهاي من که مرحمش سکوت است سکوت را لاي يک پارچه ي سپيد با کمي برگ درخت صبر ضميمه ميکنم و روي زخم دلش مي گذارم شايد اندکي التيام يابد عشق به تنهاييهايم يعني
اگر از من بپرسند  زندگي يعني چه ميگويم  من +تنهايي = زندگي اگر بپرسند اميد يعني چه ميگويم من +تنهايي+داشتن فرداهايي پراز تنهايي = اميد اگر بپرسندمعناي عشق چيست ميگويم من + دوست داشتن تمام تنهاييهايم = عشق اگر بگوين وفا يعني چه ميگويم من و تنهاييهايم + مرگ = وفا 

 

انگار تمام زمين در تنهايي دفتر من است و تمام آبها جوهر خودنويسم تا هر آنچه که دل مي گويد بنويسم حتي آرزويم اين است وقتيکه آخرين نفس هاي عمرم را ميکشم تنهاي تنها باشم وتنها جان دهم و اشکي برايم ريخته نشوداز براي رفتنم شايد با خودت بگويي اين ديوانه دارد وصيت نامه مي نويسد ولي باور کن باور کن مرا و احساس تنهايي مرا که اگر تنهاييم را از من بگيرند روزي خواهم مرد اشک هاي تنهاييم تنها براي دلم نيست که براي تمام دل هاييست که بي هيچ بهانه اي فر
 تنهايي ها  تنهايي هايم يعني تمام زندگي براي من  تنهايي من آنقدر برايم مقدس و باارزش است که با تمام دنيا عوضش نميکنم دوستش دارم بيشتر از خودم بيشتر از جانم که اگر او نباشد من هم نيستم يک عالم ديگرست وراي اين دنيا و زمان کنوني حال حاضر زندگيمان ميدانم شايد بگويي ديوانه شده ام اما اما به خدا حاضر نيستم حتي لحظه اي از  لحظه هاي تنهاييم وحتي ذره اي از ذره هاي احساسش را با کسي يا چيزي تقسيم يا عوض کنم

 

نوشته شده در شنبه 7 اسفند 1389برچسب:,ساعت 8:40 توسط نگار | |

گفت چشمانت برقی خاص دارد

تا این را گفت نگاهم را به سو ی دیگر برگرداندم

تا مبادا عشق نهانم را نیز در پس برق نگاهم ببیند

 

گمان می کردم بعدها زمانه

مجال ابراز عشق را به من نخواهد داد

اشتباه می کردم

ای کاش نگاهش می کردم

تا برق چشمانم استخوان غرورش را خرد کند

بعدها دوستت دارم را گفتم

و این بار او نگاهش را به سوی دیگر نه

به سوی دیگری(غیر)برگرداند

 

و اکنون او بود که از زمانه پیشی گرفته بود

و مجال اعتراف را نیز از من...

ای کاش اکنون نگاهم کند

تا ببیند برق چشمانم جای خود را به شوری اشکها داده...

شاید....این گونه نمک گیر شود

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 13:31 توسط نگار | |

آغوشتو به غیر من به روی هیشکی وا نکن

منو از این دلخوشیها آرامشم جدا نکن

من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم

واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم

 

منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه

بوسیدنت برای من تولد یک نفسه

چشمای مهربون تو منو به آتیش میکشه

نوازشه دستای تو عادت ترکم نمیشه

 

فقط تو آغوش خودم دغدغه ها تو جا بذار

به پای عشق من بمون هیچکسو جای من نیار

مهر لباتو رو تن و روی لب کسی نزن

فقط به من بوسه بزن به روح و جسم وتن من

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 13:20 توسط نگار | |

باز كن از سر گيسويم بند

پند بس كن، كه نمی گيرم پند

در اميد عبثی دل بستن

تو بگو تا به كی آخر، تا چند

 از تنم جامه برون آر و بنوش

شهد سوزنده لب هايم را

تا به كی در عطشی دردآلود

به سر آرم همه شب هايم را

 خوب دانم كه مرا برده ز ياد

من هم از دل بكنم بنيادش

باده ای، ای كه ز من بی خبری

باده ای تا ببرم از يادش

 شايد از روزنه چشمی شوخ

برق عشقی به دلش تافته است

من اگر تازه و زيبا بودم

او زمن تازه تری يافته است

 شايد از كام مردی نوشيده است

گرمی و عطر نفس های مرا

دل به او داده و برده است ز ياد

عشق عصيانی و زيبای مرا

 گر تو دانی و جز اينست، بگو

پس چه شد نامه، چه شد پيغامش

خوب دانم كه مرا برده ز ياد

زآنكه شيرين شده از من كامش

 منشين غافل و سنگين و خموش

مردی امشب ز تو می جويد كام

در تمنای تن و آغوشی است

تا نهد پای هوس بر سر نام

 عشق توفانی بگذشته او

در دلش ناله كنان می ميرد

چون غريقی است كه با دست نياز

دامن عشق ترا می گيرد

 دست پيش آر و در آغوشش گير

اين لبش، اين لب گرمش ای مرد

اين سر و سينه سوزنده او

اين تنش، اين تن نرمش، ای مرد

 

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 13:12 توسط نگار | |

آرزو دارم شبي عاشق شوي. آرزو دارم بفهمي درد را. تلخي

برخوردهاي سرد را. مي رسد روزي كه بي من لحظه ها را سر كني.

مي رسد روزي كه مرگ عشق را باور كني. مي رسد روزي كه شبها

در كنار عكس من نامه هاي كهنه ام را مو به مو از بر كني

عشق امانت با ارزشيه كه هر كسي تو قلبش ميزاره برايه همينه كه هر

وقت بخواي عشقت را از كسي پس بگيري بايد قلبش را بشكني

اگه براي تمام دنيا تو يک نفر هستي.براي من همه ي دنيايي..اي هم

نفس،زيباترين لحظاتم را به پاي ساده ترين دقايق زندگيت خواهم

ريخت... تا باز هم بداني که من عاشق ترين عاشقانت هستم

نوشته شده در سه شنبه 3 اسفند 1389برچسب:,ساعت 12:46 توسط نگار | |


Power By: LoxBlog.Com